جدول جو
جدول جو

معنی بخیه زن - جستجوی لغت در جدول جو

بخیه زن
(گَ دَ دَ / دِ)
خیاط و بخیه کننده. (آنندراج). کسی که بخیه می زند و می دوزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخیه زدن
تصویر بخیه زدن
بخیه کردن، در پزشکی دوختن پوست بدن یا عضوی که برای عمل جراحی شکافته شده
کوک زدن پارچه، دوختن درز جامه یا چیز دیگر،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیل زن
تصویر بیل زن
ویژگی کسی که با بیل زمین را زیر و رو می کند
فرهنگ فارسی عمید
(وَ / وِ زَ)
زن بیوه و بی شوهر که طل نیز گویند. (ناظم الاطباء). بیوه. کالم:
از خون چشم بیوه زنان لعلش
ز اشک یتیم آن درشهوارش.
ناصرخسرو.
ای بسا رایت عدوشکنان
سرنگون از دعای بیوه زنان.
(از المضاف الی بدایع الازمان ص 36).
میان بیوه زنان و ارباب نعمت و جاه سویتی بانصاف ظاهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439).
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار.
نظامی.
شنیدم که بیوه زنی دردمند
همی گفت و رخ بر زمین مینهاد.
سعدی.
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی.
سعدی.
لذت انگور زن بیوه داند نه خداوند میوه. (گلستان).
بیوه زن دوک رشته در مهتاب
کرده بر خود حرام راحت و خواب.
اوحدی.
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصرست.
یغما
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: بی + زن، مرد مجرد. مرد که زن ندارد. عزب. عزیب. اعزب. معزابه. (منتهی الارب) : عزوبه، بی زن و شوهر شدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَرر)
آنکه با بیل کار میکند مانند باغبان. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از دهقان و مزارع. (غیاث) :
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس.
نظامی.
- امثال:
تو اگر بابا بیل زنی بباغچۀ خودت بزن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ)
زخمه زننده. نوازندۀ سازهایی از قبیل رباب و بربط. ساز زن. رجوع به زخمه زدن شود:
زخمه بر ابریشم عطار زن
ار بصد زاری نوایی میزنی.
عطار.
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نی، تو زاری میکنی.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ زَ)
چیزیست مانند تابه، لیکن از گل سازند و بر آن نان پزند. (برهان). تابۀ گلین که بر آن نان پزند. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از رشیدی) :
نشسته جوانمرد اطلس فروش
ز خاکستر بیره زن درع پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
باخیزان. هر دوبمعنی درست کننده دیوار و بنا و خانه. باخسه هم گویند و کسی را که سنگ را بردیف روی دیوار چیند باخه زن گویند. (شعوری ج 1 ورق 179). و رجوع به باخره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
بوسه زننده:
چون عاشق بوسه زن لب خم
در حلق قنینه جان فروریخت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ هََ)
آجیده کردن. (ناظم الاطباء). کوک زدن پارچه. دوختن بخیه. (یادداشت مؤلف). دوختن شکاف جامه. (فرهنگ فارسی معین) : بشک، بخیۀ فراخ زدن. (تاج المصادر بیهقی) :
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق.
عطار.
بخیه از جوهر زنم دو چشم شوخ آیینه را
چهرۀ محجوب اوگر دیدبان سازد مرا.
صائب (از آنندراج).
تا قطع طمع کردم و از خلق بریدم
هر بخیه که بر خرقه زدم قبله نما شد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- بخیه بر لب زدن، کنایه از خاموش کردن کسی. دوختن لب کسی:
هیچگه سررشتۀ خاموشی از دستم نرفت
بی سبب چون آستینم بخیه برلب می زنند.
ملا طاهرغنی (از آنندراج).
و رجوع به بخیه بر لب خوردن در ترکیبات بخیه شود.
- دورادور بخیه زدن، شلال کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
کوک زدن پارچه دوختن شکاف جامه، دوختن انساج و محل شکافتگی عضو پس از ختم عمل جراحی بخیه کردن، یا دورادور بخیه زدن، شلال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوه زن
تصویر بیوه زن
زن بیشوهر بیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی زن
تصویر بی زن
مردی که زن ندارد بی همسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخیه زدن
تصویر بخیه زدن
((~. زَ دَ))
کوک زدن، دوختن، دوختن بخش جراحی شده بدن
فرهنگ فارسی معین
بخیه کردن، دوختن، درز گرفتن، شلال کردن، کوک زدن، الحام کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارمل، بی همسر، تنها، عزب، مجرد
متضاد: متاهل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که دیگری را مورد تمسخر قرار دهد
فرهنگ گویش مازندرانی
میرشکار، شکارچی خوک
فرهنگ گویش مازندرانی